جدول جو
جدول جو

معنی دانش خر - جستجوی لغت در جدول جو

دانش خر
(دَ مَ دَ/ دِ)
خریداردانش. خریدار علم. طالب و خواستار علم:
محمودهمت آمد، من هندوی ایازش
کز دوردولتش به دانش خری ندارم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دانش آور
تصویر دانش آور
آورندۀ دانش، دانشمند، عالم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانش آرا
تصویر دانش آرا
آرایندۀ دانش، زینت دهندۀ علم ودانش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانش سرا
تصویر دانش سرا
سرای دانش، خانۀ علم، جای دانش آموختن، مدرسه ای که برای مدارس معلم تربیت می کند، دارالمعلمین
دانش سرای عالی: مدرسه ای که در آن دبیر برای دبیرستان ها تربیت می کنند
دانش سرای مقدماتی: مدرسه ای که آموزگار برای دبستان ها تربیت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانشیار
تصویر دانشیار
کسی که دانش یار اوست، آنکه به دانش یاری کند، استاد دانشگاه که درجۀ او پایین تر از استاد و بالاتر از استادیار است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانش بهر
تصویر دانش بهر
آنکه بهره و نصیب از علم و فضل دارد، بابهره از دانش، دانشمند، برای مثال هر پزشکی که بود دانش بهر / آمده بر امید شهربه شهر (نظامی۴ - ۶۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانش سار
تصویر دانش سار
جای علم و دانش، جایی که در آن علم و حکمت فراوان باشد، دانشگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانشگر
تصویر دانشگر
دانشور، دانشمند، اهل علم ودانش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
صاحب علم و دانش، عالم، دانشمند
فرهنگ فارسی عمید
(دِ خُ تَ / تِ)
آورندۀ دانش. حامل علم. عرضه کننده دانش و علم و فضل. عالم. دانشمند:
آن دانش آوری که رزین فهم فیلسوف
در بحر دانشش نتواند زدن شنا.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(نِ گَ)
دانشمند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). دانشور. دانشی. دانشومند. دانا و بسیاردان و عالم و فاضل. (برهان). هنرمند و خردمند و هوشیار. (ناظم الاطباء) :
چو دانشگر این قولها بشنود
پس آنگه زمانی فروآرمد.
طیان.
بیت فوق را اسدی در لغت نامه بشاهد دانشگر بمعنی دانشمند آورده است و گمان میکنم که در اصل دانشور بوده است چه دانشگر نیامده و ظاهراً درست هم نمی نماید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ وَ)
دانشمند. دارای دانش. صاحب علم و دانش. دانا. عالم. دانشگر. دانشی. دانشومند. مرد دانا و فاضل و عالم و صاحب فضل و کمال. (ناظم الاطباء). خداوند و دارندۀ دانش باشد چه ورصاحب و خداوند و دارنده است. (برهان) :
مر این جان ما را گهر دیگرست
که بینا و گویا و دانشورست.
اسدی.
نه گویا نه بینا و دانشورند
نه جفت خرد نز هنر رهبرند.
اسدی.
حاصل آنک از هر ذکر ناید نری
هین ز جاهل ترس اگر دانشوری.
مولوی.
این طبیبان بدن دانشورند
بر سقام تو ز تو واقف ترند.
مولوی.
اگر همچنین سر بخود دربرم
چه دانند مردم که دانشورم.
سعدی.
نه پرهیزگار و نه دانشورند
همین بس که دنیا بدین میخرند.
سعدی.
بتدبیر دستور دانشورش
به نیکی بشد نام در کشورش.
سعدی.
فرق گویم من میان هر دو معقول و درست
تا دهد انصاف آن کز هر دو دانشور بود.
امیرخسرو دهلوی.
خاندان رموز عیسی را
ملک دانشور تو خاتون باد.
عرفی.
ز حرف حق نشود رنجه مرد دانشور.
قاآنی
لغت نامه دهخدا
(نِ خَ)
کاروانسرای را گویند و آن را خان نیز نامند. (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
دانش آرای. دانش پیرا. (آنندراج). آرایندۀ دانش. زینت دهنده فضل و دانش:
ردی دانش آرای یزدان پرست
زمین حلم و دریادل و راددست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ)
از شاعران متأخر عثمانی و از مردم استانبول است. او را دیوانی است اندک شعر. به سال 1145 هجری قمری درگذشته است و این بیت از اوست:
گورمدم گیتد کجه هجران ایچره صبح وصلتی
اول میه خوابیده نک بختم شب یلداسیدر.
(قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ)
دارای بهره از دانش. بانصیب از علم. از دانش بابهره. بهره دار از دانش. بهره مند از علم:
هر پزشکی که بود دانش بهر
آمده بر امید شهر بشهر.
نظامی.
باز می جست در ولایت و شهر
خبر از مردمان دانش بهر.
میرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نِ خَ)
صاحب علم آمده است. (شعوری ج 1 ص 412)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ دَ / دِ)
دانه خوار. رجوع به دانه خوار شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
محل دانش. (انجمن آرا) (آنندراج). دانشکده. (ناظم الاطباء) ، کثرت علم زیرا که زار و سار جای انبوه بودن چیزی است. (آنندراج) (انجمن آرا). جایی که در آن حکمت فراوان باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
علم خیز. سرزمین دانش. که از آن دانش برخیزد: یونان مملکتی دانش خیز بود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
دانشگر، فاضل، دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانشگر
تصویر دانشگر
اهل علم و دانش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانشیار
تصویر دانشیار
کسی که دانش ملازم او است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانش آور
تصویر دانش آور
حامل علم، عرضه کننده دانش و علم و فضل، عالم، دانشمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
((~. وَ))
دانشمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانشگر
تصویر دانشگر
((~. گَ))
دانشمند، دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانشیار
تصویر دانشیار
((نِ))
معاون استاد دانشگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانشور
تصویر دانشور
محصل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دانش ور
تصویر دانش ور
آکادمیست
فرهنگ واژه فارسی سره
کمک استاد، معید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حکیم، خردمند، دانا، دانشمند، عالم، علامه، فاضل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استخوان کتف
فرهنگ گویش مازندرانی
دانشمند، دفیبروتیزاسیون
دیکشنری اردو به فارسی